<$BlogRSDUrl$>

2004/03/31




چرا هميشه بايد بزرگ باشيم ؟
چرا نمي شه چند روزي هم بچه باشيم ؟
چرا اگه كاراي بچه گانه انجام بديم همه مي گن ديوونه شده ؟
مگه عالم
"بچه گي چه عيبي داره كه تا يه چيزي مي شه همه مي گن : " مگه بچه شدي؟
ولي حالا كه خوب فكر مي كنم _ من گاهي وقتها فكر هم مي كنم !_ ، حالا كه دارم نتايج كارهاي بچه گانه ي خودم رو بررسي مي كنم ، حالا كه "داشته" هام رو با" دارم" هام مقايسه مي كنم ، حالا كه حالم بهتر از گذشته شده ، مي بينم كه خيلي چيز ها رو _ كه كم ارزش هم نبودند _ از دست دادم ، خيلي چيزها .

اوليش سلامتي بود، نه به اون معني كه ديگه سالم نيستم ولي مي تونستم خيلي بهتر از ايني كه الان هستم، باشم .

اعتبار يكي ديگه از چيزهايي بود كه ضربه اساسي خورد ، چه تو فاميل چه تو خونه و چه … . تو خونه كه تابلو بودم . تو فاميل كه ديدن هيچكس نرفتم كه سابقه نداشت و باقي هم بماند .

ايمان هم اين وسط نتونست سالم از مهلكه بيرون بياد و اون هم خدشه دار شد. كه البته اين يكي نشونه ي خوبي بود براي مني كه به تصور خودم …

.از نظر درس هم بايد خيلي جلو تر از ايني كه هست مي بود . البته براي اينكه سرم گرم چيزي باشه درس مي خوندم ولي توقع يادگيري نداشتم
.تعطيلات عيد هم يكي ديگه از چيزهايي بود كه نه تنها براي خودم بلكه براي خانواده هم تلخش كردم

.روابط بين دو دوست خيلي قديمي مثل روز اول عيد نبود و من اين رو كاملا حس مي كردم و اين احساس يك طرفه نبود

حتي حافظ هم اين وسط تلاش كرد تا من رو سر عقل بياره ولي گوش من بدهكار نبود . نمي دونم اگه نياز باشه بازهم از اين كارها مي كنه يا نه؟

اين وسط من از يه دوست خوب يه غريبه ساختم ، از يه خواهر
شايد يه دشمن و حتي خواهرم رو هم به نوعي از داشتن يه راهنما محروم كردم و شايد از داشتن ساعاتي خوش با كساني كه دوستشون داره

.اينها شايد نيمي از داشته هام بودن كه ديگه نيستن

با همه ي اين حرفها من نبايد خودم رو تنبيه مي كردم ؟ نبايد؟
ولي من خودم رو تنبيه كردم . نظرتون هر چي مي خواد باشه ،اسمش رو هر چر دوست داريد بذاريد بچگي، حماقت ، ديوانگي ولي من اين كار روانجام دادم و از انجامش پشيمون هم نيستم . چون تجربه ي جالبي بود و من در خلال انجام اين تجربه به خيلي چيزها رسيدم . خيلي چيزها رو درك كردم . چيزهايي كه قبلا خودم رو قادر به انجامشون حتي براي يك روز هم نمي دونستم . فهميدم كه هيچ چيز و هيچ كس توي دنيا بجز خانواده و پدر و مادر به درد آدم نمي خوره . خيلي از دوستان رو شناختم . معني خيلي از كلمات رو با تمام وجود حس كردم ؛
. معني نگاه اون بچه ي كثيف پشت چراغ قرمز به ظرف سيبزميني سرخ كرده ي توي دستم رو فهميدم
. معني نگاه متعجب شيرين رو فهميدم
.معني حرفهاي استادمون رو فهميدم . كه از مرز ايران و عراق و توي راه كربلا زنگ زد كه خواب من رو ديده كه دارم سقوط مي كنم
.معني و ارزش خيلي چيزها رو هم درك كردم كه ديگه اينجا جاش نيست كه بگم
ولي باز هم اين لحظات آخر يه فال گرفتم كه خيلي جالب بود و نمي دونم كه پيام كدوم بيتش رو بايد گوش كنم . حتما قبلا اين غزل رو شنيديد و يا حد اقل يكي از بيتهاش رو كه به صورت ضرب المثل درومده
:غزل اين بود

بيا كه قصر امل سخت سست بنيادست
بيار باده كه بنياد عمر بر بادست

غلام همت آنم كه زير چرخ كبود
ز هرچه رنگ تعلق پذيرد آزادست

چه گويمت كه به ميخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غيبم چه مژده ها دادست

كه اي بلند نظرِ شاهبازِ سدره نشين
نشيمن تو نه اين كنج محنت آبادست

ترا ز كنگره ي عرش مي زنند صفير
ندانمت كه در اين دامگه چه افتادست

نصيحتي كنمت يادگير و در عمل آر
كه اين حديث ز پير طريقتم يادست

مجو درستي عهد از جهان سست نهاد
كه اين عجوزه عروس هزار دامادست

رضا به داده بده وز جبين گره بگشاي
كه بر من و تو در اختيار نگشادست

نشان عهد و وفا نيست در تبسم گل
بنال بلبل بيدل كه جاي فرياد است

حسد چه مي بري اي سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست


راستي يه سوال . چرا اين بار خيلي زود بي تفاوت شدم ! ؟
.به خدا بار قبلي اين جوري نبودم البته بار قبلي تنبيه هم توي كار نبود






This page is powered by Blogger. Isn't yours?