جمعيت زيادي اومده بودن . همه با كت و شلوار و كراوات مشكي ، با چشمهاي سرخ و باد كرده . هفت روز از اون حادثه ميگذشت. وقتي نوبت به خداحافظي من رسيد ، آقاي اسلامي برگشت گفت : « بابك جان خيلي زحمت به شما داديم . ايشا… توي خوشي ها جبران كنم . »
منهم كه نميدونستم چي بگم جواب دادم : « آقاي اسلامي ، زياد ناراحت نباشيد . الان جاي ساسان خيلي از من و شما بهتره . » و اي كاش كه اين حرف رو نميزدم . چون اين بنده خدا فقط همون روز اول گريه كرد و بعدش ديگه ريخت توي خودش . ولي با اين حرف مثل اينكه يه جرقه توي اتاق گاز زده باشي سرش رو گذاشت روي شونهي ن و هاي هاي گريه كرد .گريهي يك مرد، يك پدر در سوگ تنها پسر .
نا خودآگاه من هم گريهام گرفت . چند لحظه كه گذشت ، سرش رو بلند كرد و گفت :« درسته ديگه ساسان نيست ولي بازهم به ما سر بزنيد . من و مادرش خيلي دوست داريم شما ها رو در كنار خودمون ببينيم . »
و منهم قول دادم هميشه به يادشون باشم . ولي سعي ميكنم ديگه اون طرفها آفتابي نشم و باعث ياداوري روزهاي خوش گذشته با اين خانوادهي خوب و مهربون نباشم.
اين طور بود كه مراسم هفت ساسان هم در مسجد نور ميدان فاطمي تموم شد.
ساسان كسي بود كه براي اولين بار من رو با اسكي آشنا كرد .كسي كه به كوه واسكي خيلي علاقه داشت و جونش رو هم سر اين علاقه گذاشت.
روز چهار شنبهي هفتهي پيش زنگ زد كه مياي بريم ديزين ؟ من اون شب مهموني دعوت داشتم و چون قرار بود توي اون مهموني يه خبرهايي بشه ـ كه نشد ـ جريان رو بهش گفتم ،گفت:« اگه بياي هم نميبريمت . »
با يه سري از بچهها رفتند پيست ديزين كه موقع پايين اومدن توي برف آبها گير كرده بود وقتي فرياد كمك زد شش متر زير بهمن دفن شد . من براي روز تشييع جنازهاش خبر نداشتم ، ولي از پسر عموش كه شنيدم ميگفت شدت ضربهي بهمن و وزن شيش متر برف اونقدر زياد بوده كه پشت بدنش باز شده بود و از فشار چشمهاش از سرش بيرون زده بود .
حالا توي اين گير و دار فدراسيون احمق اسكي براي اين كه از خودش رفع مسئوليت كنه ، اعلام مرگ مشكوك كرده بود و ميگفت كه ساسان مست بوده و به جاي اينكه خانوادهي ساسان شاكي باشند ، اونها شاكي شدن و باعث كلي دردسر براي همهي اين عزادار هاي بيچاره شدن ، جوري كه باباش دو مليون فقط به پزشك قانوني رشوه داد كه اون روزي كه همهي فاميل منتظر جنازه توي بهشت زهرا جمعاند ، مراسم انجام بشه و مردم سه روز الكي معطل نشن. فقط ميخوام عمق پستي رو بفهميد .
خلاصه اينكه هفتهي پيش اصلا هفتهي خوبي نبود . اين از اولش كه با خبر ساسان شروع شد .
بعدش هم خبر بد ديگهاي بهم دادن كه رؤياهاي چندين و چند سالهام رو برباد رفته ديدم .خبري كه تنها عاملش حسادت ديگران بود و البته كمي هم بچگي صاحب خبر . خبري كه هنوز باورش برام مشكله ، حتي مشكلتر از باور مرگ ساسان .
بعد از اون هم روز شنبه خبر بد ديگه بهم رسيد كه باعث ناراحتي يكي از دوستان عزيز بود درست در لحظهاي كه فكر ميكرديم داره همه چيز خوب پيش ميره همه چيز خراب شد .
حالا كه هفته داره تموم ميشه خدا رو شكر ميكنم كه اين هفته با همين سه خبر تموم شد .
اين ها رو نگفتم كه ناراحت بشيد اينها رو گفتم كه بريد و از همين زندگيي كه داري لذت ببريد و اينقدر ازش بهونه نگيريد و اون رو براي خودتون سختش نكنيد. عاقبت همه/ ما مرگه . پس يه كاري كنيم كه بعد از مرگمون اسم خوبي ازمون بمونه ، نه اينكه هركي برسه يه چيز بدو ناراحت كندهاي از ما يادش بياد
# posted by B.Ghadaksaz : 3:51 AM