<$BlogRSDUrl$>

2004/09/14

بيست وسوم شهريور 1383 





لو لاك لما خلقت الافلاك
عيد مبعث مبارك باد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

افسانه‌ي نرگس

جوان زيبايي هر روز مي رفت تا زيبايي خود را در يك درياچه تماشا كند.چنان شيفته ي خود مي شد كه روزي به درون درياچه افتاد و غرق شد. در مكاني كه از آنجا به آب افتاده بود, گلي روييد كه نرگس ناميدندش.
هنگامي كه نرگس مرد اوريادها _ الهه هاي جنگل_ به كنار درياچه آمدند كه از درياچه ي آب شيرين به كوزه اي سرشار از اشك هاي شور استحاله يافته بود.
اوريادها پرسيدند : چرا مي گريي ؟
درياچه گفت : براي نرگس مي گريم .
اوريادها گفتند: آه شگفت آور نيست كه براي نرگس ميگريي....و ادامه دادند: هر چه بود با آنكه همه ي ما همواره در جنگل در پي او مي شتافتيم تنها تو فرصت داشتي از نزديك زيبايي او را تماشا كني.
درياچه پرسيد: مگر نرگس زيبا بود؟
اوريادها شگفت زده پاسخ دادند: چه كسي بهتر از تو ميتواند بهتر از تو اين حقيقت را بداند؟
هر چه بود هر روز در كنار تو مي نشست.
درياچه لختي ساكت ماند.سرانجام گفت : من براي نرگس ميگر يم اما زيبايي او را در نيافته بودم.
براي نرگس ميگريم چون هر بار از فراز كناره ام به رويم خم مي شد مي توانستم در اعماق ديدگانش بازتاب زيبايي خودم را ببينم.
مقدمه كتاب كيمياگر اثر پائولو كوئليو
حقيقت دنياي ما چيزي بيشتر از اين نيست . من فكر نمي‌كنم كسي يا حتي موردي را بتوان يافت كه ديگري را به خاطر صرف وجود خود آن شخص بخواهد ، و نه بخاطر خودش . نشانه‌ي آن نيز هنگامي مشخص مي‌گردد كه اتفاقي خلاف ميل ما پيش مي‌آيد ، آنگاه به عكس العملهاي خود توجه كنيد تا حرفهاي مرا در رنگ تجربه ببينيد. پس زياد خود را در قيد و بند كلمات به زنجير نكشيد . كلماتي مانند … و يا …… و غيره كه خود بهتر مي‌دانيد كه چه مي‌باشند .
بياييد سعي كنيم اگر هم روزي به خيال خود، ديگري را بيش ز خود دوست داشيم و اورا براي نفس وجود خودش مي‌خواستيم و نه براي نفس وجود خودمان ، آن ديگري كسي باشد كه جاودانه باشد ، فاني نباشد !

بيا كه قصر امل سخت سست بنيادست
بيار باده كه بنياد عمر بر بادست
غلام همت آنم كه زير چرخ كبود
ز هرچه رنگ تعلق پذيرد آزادست
چه گويمت كه به ميخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غيبم چه مژده ها دادست
كه اي بلند نظرِ شاهبازِ سدره نشين
نشيمن تو نه اين كنج محنت آبادست
ترا ز كنگره ي عرش مي زنند صفير
ندانمت كه در اين دامگه چه افتادست
نصيحتي كنمت يادگير و در عمل آر
كه اين حديث ز پير طريقتم يادست
مجو درستي عهد از جهان سست نهاد
كه اين عجوزه عروس هزار دامادست
رضا به داده بده وز جبين گره بگشاي
كه بر من و تو در اختيار نگشادست
نشان عهد و وفا نيست در تبسم گل
بنال بلبل بيدل كه جاي فرياد است
حسد چه مي بري اي سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست



ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شاعرانه ها :


دنيا چه فراخ است و چه واژگون
در ته مانده هاي قهوه ي اين فنجان
و اين خط
اين خط طويل بي انتها
راهيست
كه نميدانم كوله بارم را از كجايش برداشته ام
و در كجايش بر زمين خواهم نهاد
دوقطره كنار هم ، نشانه ي دوستي است
يعني كه تنها نخواهي ماند
و چه برجسته نقش بسته
بر تابلوي تك رنگ و تيره ي آينده
آن نقش مبهم و آن خطوط در هم
نشان از اغتشاش افكار آدمي است
از دو دو تا ميشود « چهار راه فصول ِ » بي انتها
چه ميگويم ؟
شما خود از من مغشوش تريد
و مي فهميد كه ...
ببخشيد
روح خسته است و غرغر كنان مي‌گويد كه خوابش مي‌آيد!
بروم لا لايي اش را بگويم ، شايد كمي آرام بگيرد.
و هر وقت آمديد
حتما يك فنجان قهوه ، با شما نيز خواهم خورد
تا شايد به پا قدم شما
نقش قهوه‌ي من نيز زيباتر جلوه كند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آنجا
موج ميزد آب
در حوض آبي رنگ
كه رقصان ماهي كوچك قرمز
تنها
در انتظار وصلت دريا
به انعكاس پرتوي مهتاب
سر نوشت خويش را
كه تنها شاهد شهادت
سياه ماهي كوچك بود
در سياه چاله هاي ماه
رقم مي زد

آدم لبخند زد : عرفان نظر ، آهاري

ماهي كوچك دچار آبي بيكران بودآرزويش همه اين بود كه روزي به دريا برسدو هزار و يك گره آن را باز كند و چه سخت است وقتي كه ماهي كوچك عاشق شود. عاشق درياي بزرگ.ماهي هميشه و همه جا دنبال دريا مي‌گشت، اما پيداش نمي‌كرد.هر روز و هر شب مي‌رفت، اما به دريا نمي‌رسيد. كجا بود اين درياي مرموز گمشده پنهان كه هر چه در پيش مي‌گشت، گم‌تر مي‌شد و هر چه كه مي‌رفت، دورتر.ماهي مدام مي‌گريست، از دوري و از دلتنگي. و در اشك و دل تنگي‌اش غوطه مي‌خورد. هميشه با خود مي‌گفت: اينجا سرزمين اشك‌هاست.اشك عاشقاني كه پيش از من گريسته‌اند، چون هيچ وقت دريا را نديده‌اند و فكر مي‌كردند شايد جايي دور از اين قطره‌هاي شور حزن‌انگيز دريا منتظر است.ماهي يك عمر گريست و در اشك‌هاي خود غرق شد و مرد، اما هيچ وقت نفهميد كه دريا همان بود كه عمري در آن غوطه مي‌خورد.***قصه كه به اينجا رسيد، آدم گفت: ماهي در آب بود و نمي‌دانست، شايد آدمي هم باخداست و نمي‌داند.شايد آن روزي كه عمري از آن دم زديم، تنها يك اشتباه بود.آن وقت آدم لبخند زد. خوشبختي از راه رسيد و بهشت همان دم برپا شد.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
موسيقي :
طبق معمول داشتم با ريموت كنترل بازي مي‌كردم كه شبكه‌ي
arte
داشت يك فستيوال موسيقي از كشورهاي مختلف در فرانسه را نشان مي‌داد . اول از هند و بعد هم از پاكستان يه موسيقي در مدح علي (ع) خواندند كه بسيار زيبا بود . ولي از اون زيبا تر زماني بود كه يك گروه با دف و سه تار همراه با نفر دوم صدا در موسيقي اصيل ايراني به روي سن آمدند. بله، شهرام ناظري هم دعوت بود و يكي از آوازهاي زيباش رو اجرا كرد و رفت . بعدش هم يك گروه عربي براي حمايت از فلسطين برنامه اجرا كردند كه من فكر مي‌‌كنم همه‌ي برنامه بيشتر براي همين موضوع بود .
خلاصه وقتي ديدم كه از ايران هم در اين برنامه شركت كردند اون هم در اين سطح خيلي حال كردم .

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حسن ختام :


بدين افسونگري ، وحشي نگاهي
مزن بر چهره رنگ بي گناهي
شرابي تو ، شراب زندگي بخش،
شبي مي‌نوشمت خواهي نخواهي!
فريدون مشيري





This page is powered by Blogger. Isn't yours?