<$BlogRSDUrl$>

2004/10/23

چه كرده ام كه به يكبارم از نظر بفكندي
نهال كين بنشاندي و بيخ مهر بركندي

كمين گشودي و بر من طريق عقل ببستي
كمان كشيدي و چو ناوكم به دور فكندي

اگر چو مرغ بنالم ، تو همچو سرو ببالي
وگر چو ابر بگريم،تو همچو غنچه بخندي

چو آيمت كه ببينم مرا ز كوي براني
چو خواهمت كه در آيم، درم به روي ببندي

توقع است كه از بنده سايه باز نگيري
ولي تو را چه غم از ذره كه آفتاب بلندي

پيادگان جگر خسته، رنج باديه دانند
تو خستگي چه شناسي كه بر فراز سمندي

از آن ملايم طبعي كه ما تنيم و تو جاني
وز آن موافق مايي كه ما ني ايم و تو قندي

به حال خود بگذار اي مقيم صومعه ما را
تو و عبادت و عرفان و ما ومستي و رندي

ز من مپرس كه خواجو چگونه صيد فتادي
تو حال قيد چه داني كه بي خبر ز كمندي


بسم‌الله

روي ماه وميان ستاره‌ها
عرفان نظرآهاري

يك نفر دنبال خدا مي‌گشت، شنيده بود كه خدا آن بالاهاست و عمري ديده بود كه دست‌ها رو به آسمان قد مي‌كشد. پس هر شب از پله‌هاي آسمان بالا مي‌رفت، ابرها را كنار مي‌زد، چادر شب آسمان را مي‌تكاند. ماه را بو مي‌كرد و ستاره‌ها را زير و رو.
او مي‌گفت: خدا حتماً يك جايي همين جاهاست. و دنبال تخت بزرگي مي‌گشت به نام عرش؛ كه كسي بر آن تكيه زده باشد. او همه آسمان را گشت اما نه تختي بود و نه كسي. نه رد پاي روي ماه بود و نه نشانه‌اي لاي ستاره‌ها.
از آسمان دست كشيد، از جست وجوي آن آبي بزرگ هم.

آن وقت نگاهش به زمين زير پايش افتاد. زمين پهناور بود و عميق. پس جا داشت كه خدا را در خود پنهان كند.
زمين را كند، ذره ذره و لايه لايه و هر روز فروتر رفت و فروتر.
خاك سرد بود و تاريك و نهايت آن جز يك سياهي بزرگ چيز ديگري نبود.

نه پايين و نه بالا، نه زمين و نه آسمان. خدا را پيدا نكرد. اما هنوز كوه‌ها مانده بود. درياها و دشت‌ها هم. پس گشت و گشت و گشت. پشت كوه‌ها و قعر دريا را، وجب به وجب دشت را. زير تك تك همه ريگ‌ها را. لاي همه قلوه‌سنگ‌ها و قطره قطره همه آبها را. اما خبري نبود. از خدا خبري نبود.

نااميد شد از هر چه گشتن بود و هر چه جست وجو.
آن وقت نسيمي وزيدن گرفت. شايد نسيم فرشته بود كه مي‌گفت خسته نباش كه خستگي مرگ است. هنوز مانده است، وسيع‌ترين و زيباترين و عجيب‌ترين سرزمين هنوز مانده است. سرزمين گمشده‌اي كه نشاني‌اش روي هيچ نقشه‌اي نيست.
نسيم دور او گشت و گفت: اينجا مانده است، اينجا كه نامش تويي. و تازه او خودش را ديد، سرزمين گمشده را ديد. نسيم دريچه كوچكي را گشود، راه ورود تنها همين بود. و او پا بر دلش گذاشت و وارد شد. خدا آنجا بود. بر عرش تكيه زده بود و او تازه دانست عرشي كه در پي‌اش بود. همين جاست.

سال‌ها بعد وقتي كه او به چشم‌هاي خود برگشت. خدا همه جا بود؛ هم در آسمان و هم در زمين. هم زير ريگ‌هاي دشت و هم پشت قلوه سنگ‌هاي كوه. هم لاي ستاره‌ها و هم روي ماه.




ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


! باران مي بارد .... بيدار بمان با من اي يار
گوش سپار به آن چه باد مي گويد
و به صداي قطره قطرهء آب
كه با سر انگشتان ظريف بر شيشهء پنجره مي كوبد
تمام تپش هاي دلم
محو صداي آن نازنين است
كه در بستر آسماني اش ، خورشيد را چهره به چهره ديدار كرده است
بيدار بمان با من اي يار ! گوش سپار
به نغمهء زيباي باران
سر بگذار بر سينه ام
تا احساس كنم نفس هاي گرم و سنگين تو را
بيدار بمان با من اي يار امشب
شايد ما ريشه اي مشتركيم از آن ساقه ی زيبا كه
خواهد روئيد فــردا


ظهر همچین که وارد بزرگراه صدر شدم بارون و طوفان شروع شد .خیلی وقت بود که هوس رانندگی زیر بارون رو کرده بودم. قطره های بارون که به شیشه می خورد صدای زیبایی داشت. چراغ و فلاشر رو روشن کردم ولی نمی دونم چرا دوست نداشتم برف پاک کن رو بزنم وقتی به خودم اومدم دیدم هیچی رو نمی تونم ببینم ، حتی یک متر جلو تر از ماشین رو نمی دیدم . نمی دونم چقدر راه رو بدون دید رفتم ولی حس جالبی بود که فکر می کنم به تجربه کردنش می ارزید . رانندگی زیر بارون بدون دیدن فاصله ای بیشتر از نیم متر اون هم در بهترین حالت ممکن. ولی یه چیزی رو بهتون بگم : از این کارها نکنید !


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

این هم یه کتاب خوب و قابل معرفی برای مطالعه:



وقتي در شب راه مي‌ِرفتم
وقتي در شب راه مي‌رفتم در جستجوي پناهگاه گرمي بودم
از كنارم گذشت
!گفتم:هي نگاه كن روي مژه هايت برف ريخته
:و او گفت
اين برف نيست پر هاي بالشي است كه خدا در اسمان تكانده است
و سپس لبهاي خندانش را گشود
تا برفي را فوت كند
وما هر دو خنديديم
بعد به چشمانش نگاه كردم
وديدم كه چشمانش گرمترين پناهگاه جهان است
(ملكه قلبها و پري دريايي)
(شل سيلور استاين
ترجمه چيستا يثربي-]

پ ن : از مدل جمله بندی چیستا یثربی توی ترجمه هاش خوشم میاد _

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حسن ختام :

نخست اینکه:
دوستت دارم ودانم که تویی دشمن جانم
از بهر چه به دشمن جانم شده ام دوست، ندانم!


و سپس باید بگویم که :

ز یاران دورو بگسسته بهتر
در گلخانه بی گل بسته بهتر

رها کن شاخه ی بی برگ و بر را
درخت بی ثمر بشکسته بهتر




This page is powered by Blogger. Isn't yours?