<$BlogRSDUrl$>

2004/11/25




اميد جانم زسفر باز ام
دشکر دهانم ز سفر باز امد
عزيز ان که بي خبر
به ناگهان رود سفر
چو ندارد ديگر دلبندي
به لبش ننشيند لبخندي
چو غنچه سپيده دم
شکفته شد لبم زهم
که شنيدم يارم باز
امد زسفر غمخوارم باز
امدهمچنان که عاقبت
پس از همه شب بدمد سحر
ناگهان نگار من چنان مه نو امد زسفر
من هم پس از ان دوري
بعد از غم مهجوري
يک شاخه گل بردم به برشديدم که نگار
منسرخوش ز کنار
منبگذشت و به بر يار
دگرشواي از ان گلج
که دست من بود خموش و
يک جهان سخن بود
گل که شهره شد به بي وفائي
زديدن چنين جدائيز غصه پاره پيرهن بودشاعر
: رحيم معيني کرمانشاه
يدستگاه: اصفهان
با ياد بانو دلکش



This page is powered by Blogger. Isn't yours?