<$BlogRSDUrl$>

2004/12/16

دخترک زرد چهره اومد اومد بقچه اش رو کنار درختها و گلها باز کرد تا تونست از غم و غصه هاش واسه اونا گفت .طفلي ها کم کم از غصه رنگ سبزشون رو فراموش کردند مثل خود دخترک زرد و نارنجي و قرمز شدند دخترک که ديد همه چيز رو خراب کرده هاي هاي گريست و همون گريه هاش شد بارون پاييزي که گاهي اوقات واسه قلب زخم خورده يه عاشق از صد تا دارو هم بهتر اثر ميکنه و به اون آرامش ميده داشتم ميگفتم هاي هاي گريست و صدا کرد که شد طوفان و ننه سرما را به کمک طلبيد و اون وقت بود که ننه سرما از اون دور دورا يواش يواش اومد همين که چشمش به لباسهاي درختان افتاد گفت مادر الان تو رو شا د ميکنم و از توي بقچه اش که سرما را ميشد حس کرد برف رو پاشيد تن درختا و اين بود آمدن زمستان البته زياد حوصله شاخ و برگ نداشتم اين مطالب رو تا حالا جايي ننوشته بودم همين طوري الان اومد تو ذهنم واي بچه ها من از سر کار دارم اين مطالب رو مينوسم بجاي اين که کار کنم رفتم تو يه حس ديگه تقصير من نبود تقصير از برفي که صبح اومد ومن از پشت پنچره اتاقم به اون خيره شده بود

This page is powered by Blogger. Isn't yours?