2004/10/30
من گاوی دیدم در چراگاه نصیحت سیر
حالا بازهم حرفهای خودش رو تکرار می کنه
2004/10/29
درسته که هر گلی یه بویی داره
ولی همیشه یه گلی هست که با بوی اون بیشتر حال می کنی
درست نمی گم
اگه همین یک ذره رویایی را هم که برایم باقی ماندست ازمن بگیرید
دیگر دلیلی برای زنده ماندن نخواهم داشت
2004/10/23
چه كرده ام كه به يكبارم از نظر بفكندي
نهال كين بنشاندي و بيخ مهر بركندي
كمين گشودي و بر من طريق عقل ببستي
كمان كشيدي و چو ناوكم به دور فكندي
اگر چو مرغ بنالم ، تو همچو سرو ببالي
وگر چو ابر بگريم،تو همچو غنچه بخندي
چو آيمت كه ببينم مرا ز كوي براني
چو خواهمت كه در آيم، درم به روي ببندي
توقع است كه از بنده سايه باز نگيري
ولي تو را چه غم از ذره كه آفتاب بلندي
پيادگان جگر خسته، رنج باديه دانند
تو خستگي چه شناسي كه بر فراز سمندي
از آن ملايم طبعي كه ما تنيم و تو جاني
وز آن موافق مايي كه ما ني ايم و تو قندي
به حال خود بگذار اي مقيم صومعه ما را
تو و عبادت و عرفان و ما ومستي و رندي
ز من مپرس كه خواجو چگونه صيد فتادي
تو حال قيد چه داني كه بي خبر ز كمندي
بسمالله
روي ماه وميان ستارهها
عرفان نظرآهاري
يك نفر دنبال خدا ميگشت، شنيده بود كه خدا آن بالاهاست و عمري ديده بود كه دستها رو به آسمان قد ميكشد. پس هر شب از پلههاي آسمان بالا ميرفت، ابرها را كنار ميزد، چادر شب آسمان را ميتكاند. ماه را بو ميكرد و ستارهها را زير و رو.
او ميگفت: خدا حتماً يك جايي همين جاهاست. و دنبال تخت بزرگي ميگشت به نام عرش؛ كه كسي بر آن تكيه زده باشد. او همه آسمان را گشت اما نه تختي بود و نه كسي. نه رد پاي روي ماه بود و نه نشانهاي لاي ستارهها.
از آسمان دست كشيد، از جست وجوي آن آبي بزرگ هم.
آن وقت نگاهش به زمين زير پايش افتاد. زمين پهناور بود و عميق. پس جا داشت كه خدا را در خود پنهان كند.
زمين را كند، ذره ذره و لايه لايه و هر روز فروتر رفت و فروتر.
خاك سرد بود و تاريك و نهايت آن جز يك سياهي بزرگ چيز ديگري نبود.
نه پايين و نه بالا، نه زمين و نه آسمان. خدا را پيدا نكرد. اما هنوز كوهها مانده بود. درياها و دشتها هم. پس گشت و گشت و گشت. پشت كوهها و قعر دريا را، وجب به وجب دشت را. زير تك تك همه ريگها را. لاي همه قلوهسنگها و قطره قطره همه آبها را. اما خبري نبود. از خدا خبري نبود.
نااميد شد از هر چه گشتن بود و هر چه جست وجو.
آن وقت نسيمي وزيدن گرفت. شايد نسيم فرشته بود كه ميگفت خسته نباش كه خستگي مرگ است. هنوز مانده است، وسيعترين و زيباترين و عجيبترين سرزمين هنوز مانده است. سرزمين گمشدهاي كه نشانياش روي هيچ نقشهاي نيست.
نسيم دور او گشت و گفت: اينجا مانده است، اينجا كه نامش تويي. و تازه او خودش را ديد، سرزمين گمشده را ديد. نسيم دريچه كوچكي را گشود، راه ورود تنها همين بود. و او پا بر دلش گذاشت و وارد شد. خدا آنجا بود. بر عرش تكيه زده بود و او تازه دانست عرشي كه در پياش بود. همين جاست.
سالها بعد وقتي كه او به چشمهاي خود برگشت. خدا همه جا بود؛ هم در آسمان و هم در زمين. هم زير ريگهاي دشت و هم پشت قلوه سنگهاي كوه. هم لاي ستارهها و هم روي ماه.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
! باران مي بارد .... بيدار بمان با من اي يار
گوش سپار به آن چه باد مي گويد
و به صداي قطره قطرهء آب
كه با سر انگشتان ظريف بر شيشهء پنجره مي كوبد
تمام تپش هاي دلم
محو صداي آن نازنين است
كه در بستر آسماني اش ، خورشيد را چهره به چهره ديدار كرده است
بيدار بمان با من اي يار ! گوش سپار
به نغمهء زيباي باران
سر بگذار بر سينه ام
تا احساس كنم نفس هاي گرم و سنگين تو را
بيدار بمان با من اي يار امشب
شايد ما ريشه اي مشتركيم از آن ساقه ی زيبا كه
خواهد روئيد فــردا
ظهر همچین که وارد بزرگراه صدر شدم بارون و طوفان شروع شد .خیلی وقت بود که هوس رانندگی زیر بارون رو کرده بودم. قطره های بارون که به شیشه می خورد صدای زیبایی داشت. چراغ و فلاشر رو روشن کردم ولی نمی دونم چرا دوست نداشتم برف پاک کن رو بزنم وقتی به خودم اومدم دیدم هیچی رو نمی تونم ببینم ، حتی یک متر جلو تر از ماشین رو نمی دیدم . نمی دونم چقدر راه رو بدون دید رفتم ولی حس جالبی بود که فکر می کنم به تجربه کردنش می ارزید . رانندگی زیر بارون بدون دیدن فاصله ای بیشتر از نیم متر اون هم در بهترین حالت ممکن. ولی یه چیزی رو بهتون بگم : از این کارها نکنید !
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این هم یه کتاب خوب و قابل معرفی برای مطالعه:
وقتي در شب راه ميِرفتم
وقتي در شب راه ميرفتم در جستجوي پناهگاه گرمي بودم
از كنارم گذشت
!گفتم:هي نگاه كن روي مژه هايت برف ريخته
:و او گفت
اين برف نيست پر هاي بالشي است كه خدا در اسمان تكانده است
و سپس لبهاي خندانش را گشود
تا برفي را فوت كند
وما هر دو خنديديم
بعد به چشمانش نگاه كردم
وديدم كه چشمانش گرمترين پناهگاه جهان است
(ملكه قلبها و پري دريايي)
(شل سيلور استاين
ترجمه چيستا يثربي-]
پ ن : از مدل جمله بندی چیستا یثربی توی ترجمه هاش خوشم میاد _
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حسن ختام :
نخست اینکه:
دوستت دارم ودانم که تویی دشمن جانم
از بهر چه به دشمن جانم شده ام دوست، ندانم!
و سپس باید بگویم که :
ز یاران دورو بگسسته بهتر
در گلخانه بی گل بسته بهتر
رها کن شاخه ی بی برگ و بر را
درخت بی ثمر بشکسته بهتر
كمين گشودي و بر من طريق عقل ببستي
كمان كشيدي و چو ناوكم به دور فكندي
اگر چو مرغ بنالم ، تو همچو سرو ببالي
وگر چو ابر بگريم،تو همچو غنچه بخندي
چو آيمت كه ببينم مرا ز كوي براني
چو خواهمت كه در آيم، درم به روي ببندي
توقع است كه از بنده سايه باز نگيري
ولي تو را چه غم از ذره كه آفتاب بلندي
پيادگان جگر خسته، رنج باديه دانند
تو خستگي چه شناسي كه بر فراز سمندي
از آن ملايم طبعي كه ما تنيم و تو جاني
وز آن موافق مايي كه ما ني ايم و تو قندي
به حال خود بگذار اي مقيم صومعه ما را
تو و عبادت و عرفان و ما ومستي و رندي
ز من مپرس كه خواجو چگونه صيد فتادي
تو حال قيد چه داني كه بي خبر ز كمندي
بسمالله
روي ماه وميان ستارهها
عرفان نظرآهاري
يك نفر دنبال خدا ميگشت، شنيده بود كه خدا آن بالاهاست و عمري ديده بود كه دستها رو به آسمان قد ميكشد. پس هر شب از پلههاي آسمان بالا ميرفت، ابرها را كنار ميزد، چادر شب آسمان را ميتكاند. ماه را بو ميكرد و ستارهها را زير و رو.
او ميگفت: خدا حتماً يك جايي همين جاهاست. و دنبال تخت بزرگي ميگشت به نام عرش؛ كه كسي بر آن تكيه زده باشد. او همه آسمان را گشت اما نه تختي بود و نه كسي. نه رد پاي روي ماه بود و نه نشانهاي لاي ستارهها.
از آسمان دست كشيد، از جست وجوي آن آبي بزرگ هم.
آن وقت نگاهش به زمين زير پايش افتاد. زمين پهناور بود و عميق. پس جا داشت كه خدا را در خود پنهان كند.
زمين را كند، ذره ذره و لايه لايه و هر روز فروتر رفت و فروتر.
خاك سرد بود و تاريك و نهايت آن جز يك سياهي بزرگ چيز ديگري نبود.
نه پايين و نه بالا، نه زمين و نه آسمان. خدا را پيدا نكرد. اما هنوز كوهها مانده بود. درياها و دشتها هم. پس گشت و گشت و گشت. پشت كوهها و قعر دريا را، وجب به وجب دشت را. زير تك تك همه ريگها را. لاي همه قلوهسنگها و قطره قطره همه آبها را. اما خبري نبود. از خدا خبري نبود.
نااميد شد از هر چه گشتن بود و هر چه جست وجو.
آن وقت نسيمي وزيدن گرفت. شايد نسيم فرشته بود كه ميگفت خسته نباش كه خستگي مرگ است. هنوز مانده است، وسيعترين و زيباترين و عجيبترين سرزمين هنوز مانده است. سرزمين گمشدهاي كه نشانياش روي هيچ نقشهاي نيست.
نسيم دور او گشت و گفت: اينجا مانده است، اينجا كه نامش تويي. و تازه او خودش را ديد، سرزمين گمشده را ديد. نسيم دريچه كوچكي را گشود، راه ورود تنها همين بود. و او پا بر دلش گذاشت و وارد شد. خدا آنجا بود. بر عرش تكيه زده بود و او تازه دانست عرشي كه در پياش بود. همين جاست.
سالها بعد وقتي كه او به چشمهاي خود برگشت. خدا همه جا بود؛ هم در آسمان و هم در زمين. هم زير ريگهاي دشت و هم پشت قلوه سنگهاي كوه. هم لاي ستارهها و هم روي ماه.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
! باران مي بارد .... بيدار بمان با من اي يار
گوش سپار به آن چه باد مي گويد
و به صداي قطره قطرهء آب
كه با سر انگشتان ظريف بر شيشهء پنجره مي كوبد
تمام تپش هاي دلم
محو صداي آن نازنين است
كه در بستر آسماني اش ، خورشيد را چهره به چهره ديدار كرده است
بيدار بمان با من اي يار ! گوش سپار
به نغمهء زيباي باران
سر بگذار بر سينه ام
تا احساس كنم نفس هاي گرم و سنگين تو را
بيدار بمان با من اي يار امشب
شايد ما ريشه اي مشتركيم از آن ساقه ی زيبا كه
خواهد روئيد فــردا
ظهر همچین که وارد بزرگراه صدر شدم بارون و طوفان شروع شد .خیلی وقت بود که هوس رانندگی زیر بارون رو کرده بودم. قطره های بارون که به شیشه می خورد صدای زیبایی داشت. چراغ و فلاشر رو روشن کردم ولی نمی دونم چرا دوست نداشتم برف پاک کن رو بزنم وقتی به خودم اومدم دیدم هیچی رو نمی تونم ببینم ، حتی یک متر جلو تر از ماشین رو نمی دیدم . نمی دونم چقدر راه رو بدون دید رفتم ولی حس جالبی بود که فکر می کنم به تجربه کردنش می ارزید . رانندگی زیر بارون بدون دیدن فاصله ای بیشتر از نیم متر اون هم در بهترین حالت ممکن. ولی یه چیزی رو بهتون بگم : از این کارها نکنید !
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این هم یه کتاب خوب و قابل معرفی برای مطالعه:
وقتي در شب راه ميِرفتم
وقتي در شب راه ميرفتم در جستجوي پناهگاه گرمي بودم
از كنارم گذشت
!گفتم:هي نگاه كن روي مژه هايت برف ريخته
:و او گفت
اين برف نيست پر هاي بالشي است كه خدا در اسمان تكانده است
و سپس لبهاي خندانش را گشود
تا برفي را فوت كند
وما هر دو خنديديم
بعد به چشمانش نگاه كردم
وديدم كه چشمانش گرمترين پناهگاه جهان است
(ملكه قلبها و پري دريايي)
(شل سيلور استاين
ترجمه چيستا يثربي-]
پ ن : از مدل جمله بندی چیستا یثربی توی ترجمه هاش خوشم میاد _
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حسن ختام :
نخست اینکه:
دوستت دارم ودانم که تویی دشمن جانم
از بهر چه به دشمن جانم شده ام دوست، ندانم!
و سپس باید بگویم که :
ز یاران دورو بگسسته بهتر
در گلخانه بی گل بسته بهتر
رها کن شاخه ی بی برگ و بر را
درخت بی ثمر بشکسته بهتر
چه كرده ام كه به يكبارم از نظر بفكندي
نهال كين بنشاندي و بيخ مهر بركندي
كمين گشودي و بر من طريق عقل ببستي
كمان كشيدي و چو ناوكم به دور فكندي
اگر چو مرغ بنالم ، تو همچو سرو ببالي
وگر چو ابر بگريم،تو همچو غنچه بخندي
چو آيمت كه ببينم مرا ز كوي براني
چو خواهمت كه در آيم، درم به روي ببندي
توقع است كه از بنده سايه باز نگيري
ولي تو را چه غم از ذره كه آفتاب بلندي
پيادگان جگر خسته، رنج باديه دانند
تو خستگي چه شناسي كه بر فراز سمندي
از آن ملايم طبعي كه ما تنيم و تو جاني
وز آن موافق مايي كه ما ني ايم و تو قندي
به حال خود بگذار اي مقيم صومعه ما را
تو و عبادت و عرفان و ما ومستي و رندي
ز من مپرس كه خواجو چگونه صيد فتادي
تو حال قيد چه داني كه بي خبر ز كمندي
بسمالله
روي ماه وميان ستارهها
عرفان نظرآهاري
يك نفر دنبال خدا ميگشت، شنيده بود كه خدا آن بالاهاست و عمري ديده بود كه دستها رو به آسمان قد ميكشد. پس هر شب از پلههاي آسمان بالا ميرفت، ابرها را كنار ميزد، چادر شب آسمان را ميتكاند. ماه را بو ميكرد و ستارهها را زير و رو.
او ميگفت: خدا حتماً يك جايي همين جاهاست. و دنبال تخت بزرگي ميگشت به نام عرش؛ كه كسي بر آن تكيه زده باشد. او همه آسمان را گشت اما نه تختي بود و نه كسي. نه رد پاي روي ماه بود و نه نشانهاي لاي ستارهها.
از آسمان دست كشيد، از جست وجوي آن آبي بزرگ هم.
آن وقت نگاهش به زمين زير پايش افتاد. زمين پهناور بود و عميق. پس جا داشت كه خدا را در خود پنهان كند.
زمين را كند، ذره ذره و لايه لايه و هر روز فروتر رفت و فروتر.
خاك سرد بود و تاريك و نهايت آن جز يك سياهي بزرگ چيز ديگري نبود.
نه پايين و نه بالا، نه زمين و نه آسمان. خدا را پيدا نكرد. اما هنوز كوهها مانده بود. درياها و دشتها هم. پس گشت و گشت و گشت. پشت كوهها و قعر دريا را، وجب به وجب دشت را. زير تك تك همه ريگها را. لاي همه قلوهسنگها و قطره قطره همه آبها را. اما خبري نبود. از خدا خبري نبود.
نااميد شد از هر چه گشتن بود و هر چه جست وجو.
آن وقت نسيمي وزيدن گرفت. شايد نسيم فرشته بود كه ميگفت خسته نباش كه خستگي مرگ است. هنوز مانده است، وسيعترين و زيباترين و عجيبترين سرزمين هنوز مانده است. سرزمين گمشدهاي كه نشانياش روي هيچ نقشهاي نيست.
نسيم دور او گشت و گفت: اينجا مانده است، اينجا كه نامش تويي. و تازه او خودش را ديد، سرزمين گمشده را ديد. نسيم دريچه كوچكي را گشود، راه ورود تنها همين بود. و او پا بر دلش گذاشت و وارد شد. خدا آنجا بود. بر عرش تكيه زده بود و او تازه دانست عرشي كه در پياش بود. همين جاست.
سالها بعد وقتي كه او به چشمهاي خود برگشت. خدا همه جا بود؛ هم در آسمان و هم در زمين. هم زير ريگهاي دشت و هم پشت قلوه سنگهاي كوه. هم لاي ستارهها و هم روي ماه.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
! باران مي بارد .... بيدار بمان با من اي يار
گوش سپار به آن چه باد مي گويد
و به صداي قطره قطرهء آب
كه با سر انگشتان ظريف بر شيشهء پنجره مي كوبد
تمام تپش هاي دلم
محو صداي آن نازنين است
كه در بستر آسماني اش ، خورشيد را چهره به چهره ديدار كرده است
بيدار بمان با من اي يار ! گوش سپار
به نغمهء زيباي باران
سر بگذار بر سينه ام
تا احساس كنم نفس هاي گرم و سنگين تو را
بيدار بمان با من اي يار امشب
شايد ما ريشه اي مشتركيم از آن ساقه ی زيبا كه
خواهد روئيد فــردا
ظهر همچین که وارد بزرگراه صدر شدم بارون و طوفان شروع شد .خیلی وقت بود که هوس رانندگی زیر بارون رو کرده بودم. قطره های بارون که به شیشه می خورد صدای زیبایی داشت. چراغ و فلاشر رو روشن کردم ولی نمی دونم چرا دوست نداشتم برف پاک کن رو بزنم وقتی به خودم اومدم دیدم هیچی رو نمی تونم ببینم ، حتی یک متر جلو تر از ماشین رو نمی دیدم . نمی دونم چقدر راه رو بدون دید رفتم ولی حس جالبی بود که فکر می کنم به تجربه کردنش می ارزید . رانندگی زیر بارون بدون دیدن فاصله ای بیشتر از نیم متر اون هم در بهترین حالت ممکن. ولی یه چیزی رو بهتون بگم : از این کارها نکنید !
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این هم یه کتاب خوب و قابل معرفی برای مطالعه:
وقتي در شب راه ميِرفتم
وقتي در شب راه ميرفتم در جستجوي پناهگاه گرمي بودم
از كنارم گذشت
!گفتم:هي نگاه كن روي مژه هايت برف ريخته
:و او گفت
اين برف نيست پر هاي بالشي است كه خدا در اسمان تكانده است
و سپس لبهاي خندانش را گشود
تا برفي را فوت كند
وما هر دو خنديديم
بعد به چشمانش نگاه كردم
وديدم كه چشمانش گرمترين پناهگاه جهان است
(ملكه قلبها و پري دريايي)
(شل سيلور استاين
ترجمه چيستا يثربي-]
پ ن : از مدل جمله بندی چیستا یثربی توی ترجمه هاش خوشم میاد _
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حسن ختام :
نخست اینکه:
دوستت دارم ودانم که تویی دشمن جانم
از بهر چه به دشمن جانم شده ام دوست، ندانم!
و سپس باید بگویم که :
ز یاران دورو بگسسته بهتر
در گلخانه بی گل بسته بهتر
رها کن شاخه ی بی برگ و بر را
درخت بی ثمر بشکسته بهتر
نهال كين بنشاندي و بيخ مهر بركندي
كمين گشودي و بر من طريق عقل ببستي
كمان كشيدي و چو ناوكم به دور فكندي
اگر چو مرغ بنالم ، تو همچو سرو ببالي
وگر چو ابر بگريم،تو همچو غنچه بخندي
چو آيمت كه ببينم مرا ز كوي براني
چو خواهمت كه در آيم، درم به روي ببندي
توقع است كه از بنده سايه باز نگيري
ولي تو را چه غم از ذره كه آفتاب بلندي
پيادگان جگر خسته، رنج باديه دانند
تو خستگي چه شناسي كه بر فراز سمندي
از آن ملايم طبعي كه ما تنيم و تو جاني
وز آن موافق مايي كه ما ني ايم و تو قندي
به حال خود بگذار اي مقيم صومعه ما را
تو و عبادت و عرفان و ما ومستي و رندي
ز من مپرس كه خواجو چگونه صيد فتادي
تو حال قيد چه داني كه بي خبر ز كمندي
بسمالله
روي ماه وميان ستارهها
عرفان نظرآهاري
يك نفر دنبال خدا ميگشت، شنيده بود كه خدا آن بالاهاست و عمري ديده بود كه دستها رو به آسمان قد ميكشد. پس هر شب از پلههاي آسمان بالا ميرفت، ابرها را كنار ميزد، چادر شب آسمان را ميتكاند. ماه را بو ميكرد و ستارهها را زير و رو.
او ميگفت: خدا حتماً يك جايي همين جاهاست. و دنبال تخت بزرگي ميگشت به نام عرش؛ كه كسي بر آن تكيه زده باشد. او همه آسمان را گشت اما نه تختي بود و نه كسي. نه رد پاي روي ماه بود و نه نشانهاي لاي ستارهها.
از آسمان دست كشيد، از جست وجوي آن آبي بزرگ هم.
آن وقت نگاهش به زمين زير پايش افتاد. زمين پهناور بود و عميق. پس جا داشت كه خدا را در خود پنهان كند.
زمين را كند، ذره ذره و لايه لايه و هر روز فروتر رفت و فروتر.
خاك سرد بود و تاريك و نهايت آن جز يك سياهي بزرگ چيز ديگري نبود.
نه پايين و نه بالا، نه زمين و نه آسمان. خدا را پيدا نكرد. اما هنوز كوهها مانده بود. درياها و دشتها هم. پس گشت و گشت و گشت. پشت كوهها و قعر دريا را، وجب به وجب دشت را. زير تك تك همه ريگها را. لاي همه قلوهسنگها و قطره قطره همه آبها را. اما خبري نبود. از خدا خبري نبود.
نااميد شد از هر چه گشتن بود و هر چه جست وجو.
آن وقت نسيمي وزيدن گرفت. شايد نسيم فرشته بود كه ميگفت خسته نباش كه خستگي مرگ است. هنوز مانده است، وسيعترين و زيباترين و عجيبترين سرزمين هنوز مانده است. سرزمين گمشدهاي كه نشانياش روي هيچ نقشهاي نيست.
نسيم دور او گشت و گفت: اينجا مانده است، اينجا كه نامش تويي. و تازه او خودش را ديد، سرزمين گمشده را ديد. نسيم دريچه كوچكي را گشود، راه ورود تنها همين بود. و او پا بر دلش گذاشت و وارد شد. خدا آنجا بود. بر عرش تكيه زده بود و او تازه دانست عرشي كه در پياش بود. همين جاست.
سالها بعد وقتي كه او به چشمهاي خود برگشت. خدا همه جا بود؛ هم در آسمان و هم در زمين. هم زير ريگهاي دشت و هم پشت قلوه سنگهاي كوه. هم لاي ستارهها و هم روي ماه.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
! باران مي بارد .... بيدار بمان با من اي يار
گوش سپار به آن چه باد مي گويد
و به صداي قطره قطرهء آب
كه با سر انگشتان ظريف بر شيشهء پنجره مي كوبد
تمام تپش هاي دلم
محو صداي آن نازنين است
كه در بستر آسماني اش ، خورشيد را چهره به چهره ديدار كرده است
بيدار بمان با من اي يار ! گوش سپار
به نغمهء زيباي باران
سر بگذار بر سينه ام
تا احساس كنم نفس هاي گرم و سنگين تو را
بيدار بمان با من اي يار امشب
شايد ما ريشه اي مشتركيم از آن ساقه ی زيبا كه
خواهد روئيد فــردا
ظهر همچین که وارد بزرگراه صدر شدم بارون و طوفان شروع شد .خیلی وقت بود که هوس رانندگی زیر بارون رو کرده بودم. قطره های بارون که به شیشه می خورد صدای زیبایی داشت. چراغ و فلاشر رو روشن کردم ولی نمی دونم چرا دوست نداشتم برف پاک کن رو بزنم وقتی به خودم اومدم دیدم هیچی رو نمی تونم ببینم ، حتی یک متر جلو تر از ماشین رو نمی دیدم . نمی دونم چقدر راه رو بدون دید رفتم ولی حس جالبی بود که فکر می کنم به تجربه کردنش می ارزید . رانندگی زیر بارون بدون دیدن فاصله ای بیشتر از نیم متر اون هم در بهترین حالت ممکن. ولی یه چیزی رو بهتون بگم : از این کارها نکنید !
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این هم یه کتاب خوب و قابل معرفی برای مطالعه:
وقتي در شب راه ميِرفتم
وقتي در شب راه ميرفتم در جستجوي پناهگاه گرمي بودم
از كنارم گذشت
!گفتم:هي نگاه كن روي مژه هايت برف ريخته
:و او گفت
اين برف نيست پر هاي بالشي است كه خدا در اسمان تكانده است
و سپس لبهاي خندانش را گشود
تا برفي را فوت كند
وما هر دو خنديديم
بعد به چشمانش نگاه كردم
وديدم كه چشمانش گرمترين پناهگاه جهان است
(ملكه قلبها و پري دريايي)
(شل سيلور استاين
ترجمه چيستا يثربي-]
پ ن : از مدل جمله بندی چیستا یثربی توی ترجمه هاش خوشم میاد _
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حسن ختام :
نخست اینکه:
دوستت دارم ودانم که تویی دشمن جانم
از بهر چه به دشمن جانم شده ام دوست، ندانم!
و سپس باید بگویم که :
ز یاران دورو بگسسته بهتر
در گلخانه بی گل بسته بهتر
رها کن شاخه ی بی برگ و بر را
درخت بی ثمر بشکسته بهتر
2004/10/16
•شما از مرگ نمى ترسيد؟ _
من از زندگى مى ترسم. تا من هستم مرگ نيست. وقتى كه مرگ باشد من نيستم. =
آخ !اگه بدونید دلم چقدر هوس ربنای دم افطار با صدای استاد شجریان رو کرده
یا اون اذانی که شبکه تهران فقط ماه رمضونها پخش می کنه
ماه رمضان را دریابید
ايرنا: على اكبر ناطق نورى عضو شوراى مركزى جامعه روحانيت مبارز گفت كه من در نهمين دوره انتخابات رياست جمهورى كانديدا نيستم و انشاءالله تا روز قيامت هم براى هيچ انتخاباتى نامزد نخواهم شد.
یکی نیست به این مرتیکه بگه با اون فضاحتی که مردم سرت درآوردند چطور باز هم روت می شه حتی صحبت از انتخابات بکنی؟
2004/10/14
بیست و سوم مهر 1383
جامعه بد جوری در حال انفجار است و تنها منتظر جرقه
ای
کوچک است و همچنین تشنه ی شادی . معنی حرف من را کسانی بهتر می فهمند که بعد از
بازی ایران و قطر به میدان محسنی آمده و صحنه های غیر قابل کنترل مردم را می
دیدند،
زیرا این بازی از اهمیت چندانی برخوردار نبود که اینچنین شادی مردم را
بر انگیزد .
صحنه هایی همچون رقص های خیابانی دختر و پسر با هم و حتی دعوت از
سرهنگ نیروی
انتظامی برای پیوستن به آنها ، آنهم در حالی که تعداد نیروهای حاضر
نیز کم نبود،
تنها تفاوت شایان ذکری که این تجمع با برادران بزرگتر خود داشت
این بود که برخورد
نیروی انتظامی بسیارملایمتر از قبل شده بود و این خود دلیلی
بود بر اینکه مردم
همچون دفعات قبل به شعار دادن و فحش و ناسزا _ و چه بسا سزا
!_ گفتن به آنها
نپردازند. پس می توان نتیجه گرفت که اگر پا روی دم مردم در
هنگام شادی های اینچنین
نگذارند، مردم نیز عکس العمل بد نشان نخواهند داد و حتی
مانند دیشب زودتر نیز به
جشن خود پایان می دهند.
یکی
دیگر از نکات قابل ذکر آهنگهای
مریم دی جی بود که از هر ماشینی که در حال گذر
بود شنیده می شد. پس می شود نتیجه
گرفت که اگر صدایی دلنشین باشد از هر جایی و
به هر صورتی که بخواهند جلویش را
بگیرند ، موفق نخواهند شد. و مانند همین آلبوم
بدون هیچ گونه تبلیغ و حتی بدون نیاز
به شرکت پخش و تکثیر ، خود به خود پخش می
شود و خود مردم وظیفه ی تبلیغ و تکثیر را
بر عهده خواهند گرفت.
2004/10/13
خوب الهی شکر
مثل اینکه بالاخره من هم عقل دار شدم
اون هم از نوع دندونیش
2004/10/11
به مناسبت یادروز بزرگترین غزلسرای ایرانی و الگوی گوته شاعر آلمانی ،
خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی
حافظ ، محمد بن محمد بن محمد شمس حافظ شيرازي حدود سال 727 در شيراز متولد شد . پدرش بهاءالدين اهل كوهپايهي اصفهان و مادرش اهل كازرون بود . او كوچكترين پسر خانواده بود و در خردسالي پدرش فوت كرد و تنها او با مادرش ماند و باقي برادران آنها را ترك كردند . محمد در نانوايي محله خمير گيري ميكرد و ايم ميگذراند . تا آنكه عشق به تحصيل او را به مكتب خانه كشاند ولي پس از كسب علوم ادبي و مذهبي از اين راه ارتزاق نكرد و به تدريس اين علوم روي نياورد.
بنا بر اطلاعات محدودي كه از حافظ در دست است اوعاشق دختري بود به نام « شاخ نبات » و بنا بر داستانهاي موجود او را به عقد خود در آورد ؛ درست يا نا درست حافظ در اشعار خود يكجا صحبت از فراق و فقدان محبوبي ميكند كه به سال 764 بر ميگردد يعني 38 سالگي حافظ . و چند جا هم اشاراتي به مرگ فرزند ميكند .
حافظ در اشعار خود از غزليات مولانا، سعدي ، كمال ، سلمان ، خواجو و حتي ننزاري قهستاني هم استفاده كرده ، به آنها پاسخ گفته و در جاهايي هم تضمين كرده ، كه اين نشان دهندهي مطالعات وسيع حافظ است.
حافظ در كلام خود معاني دقيق عرفاني و حكمي را در موجزترين كلام و در عين حال در روشنترين و صحيحترين حالت ممكن آورده است .
در ابيات حافظ يافت ميشود كه بيتس بدن صنايع ظريف ادبي باشد و اين نشان از توانايي حافظ در استخدام الفاظ و صنايع ادبي دارد. حافظ تنها شاعريست كه از دير باز پارسي گويان و پارسي دوستان به ديوانش تفأل ميزنند . و چون معمولا در اشعارحافظ بيتي
حسب حال فال گيرنده پيدا ميشود آنرا « لسان الغيب » گويند
ديده دريا كنم و صبر به صحرا فكنم ……… وندراين كار دل خويش به دريا فكنم
از دل تنگ گنه كار بر آرم آهي …………..……….كآتش اندر بنهي آدم و حوا فكنم
مايهي خوشدلي آنجاست كه دلدار آنجاست …….ميكنم جهد كه خود را مگر آنجا فكنم
بگشا بند قبا اي مه خورشيد كلاه ………………تا چو زلفت سر سودا زده در پا فكنم
خوردهام تير فلك باده بده تا سر مست ……… عقده در بند كمر تركش جوزا فكنم
جرعهي جام برين تخت روان افشانم………… غلغل چنگ درين گنبد مينا فكنم
حافظا تكيه بر ايام چو سهوست و خطا ……. من چرا عشرت امروز به فردا فكنم
2004/10/10
چشمتون روز بد نبینه.
گفتیم بازی با آلمان باید قشنگ باشه . برای همین خر شدیم و از راه دانشگاه رفتیم استادیوم آزادی .تا قبل از بازی خوش گذشت ولی همچین که نیمه اول تموم شد دیگه اصلا حال نداد .
نکات جالب :
1_ یک ساعت قبل از بازی یه آخونده وارد زمین شد. بنده خدا همچین که باش به زمین رسید مردم یک صدا فریاد می زندند : مارمولک ، مارمولک . این هم از تاثیرات سینما بر جامعه !
2 _ توی بازی جای خالی علی دایی خیلی حس می شد . واقعا حالا قدر این بازیکن بهتر مشخص شد.
3_ کار راه اندازی اسکور بورد – صفحه ی نمایشگر بزرگی که جدیدا در ورزشگاه نصب شده است – بر عهده ی یکی از رفقای من به اسم حامد بود، که باید در آن واحد 25 کامبیوتر را کنترل می کرد.
گفتیم بازی با آلمان باید قشنگ باشه . برای همین خر شدیم و از راه دانشگاه رفتیم استادیوم آزادی .تا قبل از بازی خوش گذشت ولی همچین که نیمه اول تموم شد دیگه اصلا حال نداد .
نکات جالب :
1_ یک ساعت قبل از بازی یه آخونده وارد زمین شد. بنده خدا همچین که باش به زمین رسید مردم یک صدا فریاد می زندند : مارمولک ، مارمولک . این هم از تاثیرات سینما بر جامعه !
2 _ توی بازی جای خالی علی دایی خیلی حس می شد . واقعا حالا قدر این بازیکن بهتر مشخص شد.
3_ کار راه اندازی اسکور بورد – صفحه ی نمایشگر بزرگی که جدیدا در ورزشگاه نصب شده است – بر عهده ی یکی از رفقای من به اسم حامد بود، که باید در آن واحد 25 کامبیوتر را کنترل می کرد.
2004/10/06
داشتم با يكي از اين پليسهاي الگانس سوار حرف ميزدم
گفت : به مناسبت هفتهي نيروي انتظامي ميخواستم به بچهها گل بدم ولي هيچ كس نمياومد جلو و همه ميترسيدند
گفتم : اين كه تعجبي نداره ، آدم بزرگها هم وقتي تو رو ميبينند ميترسند ، چه برسه به بچهها
يه چيزهاي ديگهاي هم گفت كه خجالت ميكشم بگم ، كمترينش اين بود كه يه زن و شوهره رو گرفته بودند كه داشتند تو ماشينشون به اعمال خلاف مبادرت ميورزيدند
!
2004/10/04
به مناسبت سال روز تولد سهراب سپهري
شاعر طبيعت
*من پر از بال و پرم
ابری نيست
بادی نيست
می نشينم لب حوض،
گردش ماهی ها
، روشنی
، من
، گل،
آب
پاکی خوشه ی زيست
.مادرم ريحان می چيند
.نان و ريحان و پنير
، آسمان بی ابر
، اطلسی هايی تر
.رستگاری نزديک
، لای گل های حياط
.نور در کاسه ی مس
، چه نوازش ها می ريزد!
نردبان از سر ديوار بلند
، صبح را روی زمين می آرد
.پشت لبخندی پنهان هرچيز
،روزنی دارد ديوار زمان
، که ازآن
، چهره ی من پيداست
.چيزهايی هست که نمی دانم
.می دانم
، سبزه ای را بکنم خواهد مرد
.می روم بالا تا اوج
. من پر از بال و پرم
.راه می بينم در ظلمت
، من پر از فانوسم
.من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت
.پرم از راه. از پل، از رود،
از موج.پرم
از سايه ی برگی در آب
،چه درونم تنهاست.